نبش قبر

ساناز سيد اصفهاني
sanaz_s_esfahani@yahoo.com

وقتي صداي باز شدن قفل در شنيدم..چيزي در دلم فرو ريخت و همه چيز دوباره برايم زنده شد. باخودم گفتم آمدنم به اينجا حماقت بود حماقت محض.سرم گيج رفت حس كردم اتاق دور سرم مي چزخد ديگر راه فرار نداشتم مجبور بودم بمانم چه مي توانستم بكنم؟ حدس مي زدم همه چيز چگونه پيش برود.مثل اين بود كه آينده را مي بينم...عكس العمل هاي غزال..عينك دودي اش ..منقل هميشه حاضر آماده اش..و حرف ها ..همان حرف هاي هميشگي...تكرار اجرا هاي موفقش.
قبل از اينكه مي آمد بايد مي رفتم..نبايد گول حرف هاي دكتر ستوده را مي خوردم..بعيد بود كه غزال به اين آساني تن داده باشد به رفتن كلنيك ..و بعد هم ..نمي دانم....دكتر ستوده هميشه وقتي حرف مي زد در كلامش و در لحن گفتارش چيزي بود كه آدم را يك جورهايي تسليم مي كرد...وقتي بعد از يك سال با من تماس گرفت دست و دلم لرزيد..پيش خودم گفتم..نكنه غزال مرده باشه....اما دكتر خبر مر گش را به من نداد ..ازم خواست سريع به مطبش بروم...
دكتر مثل هميشه پشت ميزش روي صندلي چرمي نشسته بود و آن قدر كوچك بود كه از گردن به پايينش را به سختي مي ديدم. زياد عوض نشده بودمثل سال قبل بود..منتها چيزي در گفتارش اضافه شده بود كه مهارتش را نشان مي داد. با همان لحن خاصش با همان چشمان نافذش مجبورم كرد به ديدن غزال بروم.مي گفت:" اين فوق العاده است..يه تحول عميق روحي...خودش قبول كرده كه بستري شه..منتها قبلش مي خواهد تو رو ببينه..بايد بري ببينيش..."و آن قدر دليل آورد.. كه بالاخره مجبور شدم..مدام روي اين جمله تاكيد مي كرد كه:" غزال مي خواهد چيزي بهت بده"...هر چه فكر كردم چيزي به نظرم نرسيد..چيزي كه آن قدر اهميت داشته باشد كه من را وادار كند بعد از يك سال آرامش به خاطر آن" چيز" بروم به ديدنش...حدس مي زدم همه اين كارها حقه غزال است براي اينكه من را بكشاند آن جا.
به خودم كه آمدم رو به رويم ايستاده بود. موهاي چرب كم پشت خاكستري رنگش از زير روسري سياه بيرون زده بود..و صورتش پر شده بود از جوش و چروك.
ميدانستم كه بايد با احتياط رفتار كنم وگرنه هيجان زده مي شد و مي زد همه چيز را خراب مي كرد.
سكوت بود .نه من چيزي گفتم نه او.گربه اش كه هميشه از آن متنفر بودم وارد هال شد و خودش را كش و قوس داد و دور پايه ميز چرخيد.غزال همان طور به من نگاه مي كرد.چقدر شكسته تر شده بود.از روي مبل بلند شدم.عينك دودي اش را از روي صورتش برداشت و پرت كرد روي زمين.دويد به سويم و خودش را محكم به من چسباند.گريه مي كرد.سعي كردم زياد احساساتي نشوم.نبايد زياد حرف مي زدم...عصبي مي شد...گريه مي كرد ...بشقاب پرت مي كرد..فرياد مي كشيد يا سكوت اختيار مي كرد و خيره مي ماند به جايي و زير لب با خودش پچ پچ مي كرد...نمي خواستم در مورد به هم ريختگي خانه از او چيزي بپرسم. روي زمين پر بود از مصاحبه هايش در زمان شاه وعكس هاي فيلم هايش...و تكه تكه زغال منقلش.
خودش به شدت بوي عرق مي داد...نگاهم كرد مجبور شدم نگاهش كنم...چقدر چشم هايش بي روح شده بودند.گفت:" اي بي عاطفه...حالا ميان؟"------به خودم قول داده بودم حرف هايش را جدي نگيرم. بايد صبر مي كردم تا چيزي را كه مي خواست به من بدهد را بگيرم و بروم و براي هميشه از شرش راحت شوم..دستش را از دورم باز كرد...بعد روي زمين نشست همان حركت هميشگي..و بعد دستم را بوسيد...در آن لحظه متوجه شدم به يك دستش-دست راستش- دستكش سياه زنگي پوشانيده...موهايش خيلي سفيد شده بودند و خودش مچاله شده بود.
خانه را بوي عفونت برداشته بود و هيچ چيز سر جايش نبود.همين طور سكوت كرده بودم...يك لحظه دلم برايش سوخت...و ياد همه خاطره ها افتادم...و فكر كردم ..خدا مرا به خاطر اين رفتار مجازات خواهد كرد.گفتم:"نگران نباش...همه چي درست ميشه...دوباره همه كارگردان ها ميان سراغت دوباره مي ري جلوي دوربين"-----سرش را تكان داد و خيره شد به گل روي فرش. گفتم:"فقط بايد خودت بخواهي . باور كن."...نگاهم كرد . در چشمان بي جان سياهش افسوس و حسرت موج مي زد...به آرامي و با لكنت گفت:"م م م ي خوااهم اممما انگار يه يه يه چيزي تو دلم ش ش ش شع شعله مي كشه..."....اين {يه چيزي تو دلم شعله ميكشه} جمله اي بود كه پارسال وقتي از او خدا حافظي كردم به من گفته بود....چيزي به روي خودم نياوردم...خاكستر سيگارش ريخت روي فرش........پرسيد:" اوضاعت رو به راهه...كار و بار خوبه؟"" براي اينكه خوشحال شود با ناراحتي گفتم:" نه زياد"
فوري فهميد دروغ مي گويم. پوزخندي زد و بلند شد ..مانتو سياه پر از لكش را درآورد .
پشتش به من بود.گفت:"اگه دكتر ستوده زنگ نمي زد ...نمي اومدي؟".
مي خواست دوباره همان جنگ رواني ""چرا نمي آي بهم سر بزني ؟؟"" را پيش بكشد...ادامه داد...:‌" البته به بچه ها مربوط نيست بزرگتراشون چه دردي دارن...اما تو كه مي دونستي.....يه سر بهم مي زدي""
هر وقت مي خواست كلافه ام كند من را –بچه- خطاب مي كرد.نقطه ظعفم را خوب مي دانست.
اتاق پر از مگس بود و صداي بال زدنشان داشت اعصابم را به هم مي ريخت.غزال رفت به آشپزخانه..من هم پشت سرش راه افتادم..در سطل آشغال باز بود .بوي بدي بيرون مي زد . ته سيگار هاي روي هم انباشته شده و نان خشك و پوست تخم مرغ را مي ديدم كه رويشان دو تا جنازه سوسك دمر افتاده بودند..
گفتم: "مثل اينكه چيزي مي خواستي بهم بدي؟!!"
نگاهم كرد .پوزخند زد اما انگار بغض هم كرده بود.نپرسيدم چرا.
جوابم را نداد.اما گفت:" عزيز هفت ماه پيش مرد...چرا نيومدي خاك سپاري؟؟؟؟؟؟؟؟""
مي دانستم – عزيز- مرده...اما چيزي نگفتم..آه كشيد و گفت:" خدا ازت نمي گذره"
دكتر ستوده سال ها قبل گفته بود...براي غزال فقط من مانده ام و مادرش عزيز....و ما بايد به او كمك كنيم.من نمي توانستم او همه جا دنبال سرم راه مي افتاد..از دوستانم خجالت مي كشيدم...حتي از شاگرد هايم......وقتي هم كسي او را به جا مي آورد مي ماندم كه چه كنم....خودش ناراحت مي شد...دوست داشت بعد از سال پنجاه و هفت باز هم فيلم بازي كند اما نشد...خودش هم مقصر بود به زمين و زمان بد و بيراه مي گفت...دچار وسواس و حواس پرتي شده بود...تشخيص دكتر ستوده..وسواس و افسردگي بود..البته با مشاوره و دارو سعي كرد كمكش كند...
عزيز روز به روز پير تر مي شد...هم سنش بالا رفته بود..هم غصه غزال را مي خورد غزال نتوانست پيش خودش نگهش دارد...وقتي بردمش خانه سالمندان دچار عذاب وجدان شد و روز به روز هم عادتش به مصرف مواد بيشتر مي شد....چند بار خواستم كمكش كنم...نخواست....نگذاشت..مي گفت در دنيايي كه هستم راحتم ...كمتر به هم مي ريزم.
البته كم و بيش من هم همين عقيده را داشتم چون لااقل سازش را هنوز ميزد .
وقتي مي گفتم:"" اگه ترك كني...بذاري كنار بهتر از اين هم مي زني"".......جواب ميداد:
"زبونت دراز شده بچه"....اما خوب مي زد..گاهي از من هم بهتر مي زد.
آن وقت ها تنها تر از حالا نبود اما اميدوارتر بود.نمي خواست از دنياي هنر دور بماند.
سازهامان را بر مي داشتيم و شروع مي كرديم به زدن.ده سال پيش بود.
روي همين صندلي مي نشست.صاف و قبراق..پا هايش را باز مي كرد..و ويالن سل را چون كودكي...نه مثل ساز...به دست مي گرفت.
مي گفت:" اين عزيز تر از تو...اين بچه من"...گاهي كه با هم دو نوازي مي كرديم حس مي كردم در اين دنيا نيست...حواسم را پرت مي كرد...چون عميق تر از من مبهوت صدا ها مي شد و گاهي دقيقتر...چونانكه حسوديم را تحريك مي كرد..سريع ياد مي گرفت و از من بهتر مي نواخت....بعد ها از او پول كلاس ها را نگرفتم. و اين زمان مصادف بود با وقتي كه فهميد شوهرش داريوش در اهواز تجديد فراش كرده...داريوش كمتر تهران بود...گاهي فقط ماهي يك بار مي آمد و وقتي كه بيشتر پيشمان بود..كمتر حرف مي زد.غزال شيفته و شيدايش بود . با رژ لب روي آينه و در و ديوار برايش شعر مي نوشت و ديوانه وار داريوش را ستايش مي كرد....من معني اين وابستگي احمقانه را نمي فهميدم...داريوش مردي نبود كه تكيه گاه غزال باشد....از عكس هاي غزال كه گريم شده اش در فيلم ها بود و روي و در و ديوار در قاب هاي چوبي نصب شده بود بدش مي آمد و همين طور از شعر هايي كه برايش روي آينه مي نوشت...گاهي در ميان حرف هايش حس كردم از ويالن سل هم بدش مي آيد و حتي از من.
راستش حسود بود.حتي به گربه غزال حسودي مي كرد...من اين را خوب حس مي كردم...چشم هايش همه چيز را مي گفتند...وقتي تهران مي آمد كمتر كلاس را تشكيل مي دادم و كمتر پيششان مي رفتم.اما خودش هميشه زنگ مي زد مي گفت:" بچه اگه نياي اين جا غزال طفلك رواني ميشه". گاهي فكر مي كردم اگر بچه اي داشتند همه زندگيشان عوض مي شد.
هيچ وقت نديدم جلو غرق شدن غزال را در مصرف مواد بگيرد. حس مي كردم پير و چروكيده اش را بيشتر دوست داشت. .....نمي دانم تا الينكه يك روز فهميديم در اهواز تجديد فراش كرده..و همه چيز نابود شد. از آن به بعد بود كه غزال مثل كنه چسبيد به من.....بين ما همه چيز تمام شده بود.همه چيز.
يك سال بود كه همه اين خاطره ها را از ذهنم دور ريخته بودم...تنها چيزي كه مي دانستم اين بود كه هر جمعه لباس سياه مي پوشيد واز خانه بيرون مي زد..نمي دانم كجا يا به ديدار چه كسي ؟در هر صورت مهم نبود.من روش زندگيم را عوض كرده بودم و ديگر به او وزندگيش فكر نمي كردم.
صورتش پر شده ازپرزهاي نرم سياه و ابروهايش به هم ريخته و نامرتب بود.در نوري كه به صورتش مي خورد موهاي بالاي لبش را مي ديدم..يك لحظه وسوسه شدم راجع به همه اين چيزها با او صحبت كنم...اما بعد فكر كردم ممكن است دوباره سرم بازي در بياورد و دوباره گريه و داد و فرياد و تعريف گذشته و....
پرسيدم:"دكتر ستوده گفت كه مي خواهي......"
نگذاشت حرفم را تمام بكنم .گفت:" با ماشين اومدي؟؟؟"
گفتم:"آره"
رفت به اتاق نشيمن و مانتو سياه لكه دارش را پوشيد...نگاهم نكرد سرش را پايين انداخته بود...با عصبانيت گفت:"بيا برو بتمرگ تو ماشينت...من ميام الان."
از خدا خواسته رفتم.يك ربعي منتظرش شدم.موبايلم را نگاه كردم..شعله سه بار پيغام گذاشته بود ."كجايي كامي؟ زود بيا خونه امشب كلي كار داريم."..........وپيغام بعدي"بردار كاموا كاموا؟كامو..كاپوچينو؟الو كالباس...كاردبخوره به اون گوشيت....الو؟"....وبعدي:"الو...مخصوصا جواب نمي دي؟!!چقدر كارت تو خونه اون زنيكه طول كشيد؟...من زنگ مي زنم خونه همون ايكبيري از اون جا ميكشمت بيرون."
مي دانستم كه تا الان صد بار زنگ زده....اما غزال نه تنها تلفن را كشيده بود.بلكه آن را خرد هم كرده بود.نفس راحتي كشيدم.بايد سريع كارمان را تمام مي كردم و بر مي گشتم پيش شعله.
غزال آمد.با همان عينك دودي به چشمش.يك چتر و يك بيل هم با خودش برداشته بود...گيج بود انگار. پرسيدم:"چرا اين قدر لفتش دادي؟"
كش دار و آهسته گفت:"زنگ زدم دكتر ستوده هم بياد..من بهش قول داده ام كامي".
تعجب كردم .پرسيدم.:"مگه تلفن!!!!!!!!"
پريد وسط حرفم:"من به جز اون گوشي خرد شده يكي ديگه هم دارم بچه....د راه بيفت..."
كارش اين بود قهر كه مي كرد تلفن را تا هفته ها از برق مي كشيد يا گوشي اش را خرد مي كرد...چيزي نپرسيدم كه چرا.راه افتادم....سيگارش را روشن كرد.يك لحظه دلم برايش سوخت.خواستم نگاهش كنم و دستش را محكم فشار دهم.يك آن دلم براي كلاس هايمان تنگ شد...اما ديگر همه چيز بين ما تمام شده بود.
نشاني را كه ميداد نمي دانستم.جاده اي خاكي بود.پيچ در پيچ كه هر چه مي رفتيم در خت هاي كاجش زياد تر مي شدند و بعد هم جنگل بود كه به آن رسيديم.
بيل را به دستم داد و پياده شديم.گفت:"من هر جمعه ميام اين جا." و آه كشيد...دكتر ستوده زود تر از ما رسيده بود .دو پرستار مرد سفيد پوش هم همراهش بودند. و يك ماشين سفيد بزرگ.
گيج شده بودم. حس عجيبي داشتم .انگار كه بخواهند گلويم را فشار بدهند تا خفه شوم.
غزال را ه افتاد به طرف شيبي كه سنگ ريزه داشت..كنار كومه اي كه كنار تنه بيد بود ايستاديم...سنگ قبر نداشت اما انگار زير آن توده بي چمن..چيزي شايد جنازه اي دفن شده.
گفت:"معطل چي هستي؟ بكن..."...بيل را از او گرفتم....يك لحظه فكر كردم شايد عزيز را كشته و اين جا چال كرده.
دكتر ستده به طرفمان آمد..به غزال نگاه كرد و گفت:"خوشحالم دختر..آفرين"
او را –دختر-خطاب كرد...از لبخندش بدم آمد...نم دانم چرا...مي خواستم همان لحظه فرار كنم.
شروع كردم به كندن...زمين سفت و خشك بود.....و بعد رسيدم به چيزي كه نبايد....پاره تخته اي كه زيرش جعبه چوبي تابوت مانندي بود...دكتر ستوده سرش را تكان مي داد و مدام نفس عميق مي كشيد...پيدا بود از چيزي كه دارد اتفاق مي افتد خوشحال است.. با كاسه بيل در چوبي تخته را كنار زدم...و از آن چه ديدم جا خوردم....ويولن سل خرد شده غزال بود با يك ساطور و آرشه اي شكسته و دفر نت هاي پاره شده...قوطي بنفش كادو پيچ شده زيبايي هم بينشان بود.
غزال عارق بلندي زد و گفت:"كامي جون برش دار....اون مال تو"
سرم را داخل قبر بردم و قوطي بنفش رنگ را برداشتم.
گفت:"وقتي رفتم بازش كن".
عينكش را برداشت و پرت كرد توي قبر.گريه نمي كرد بغض كرده بود و پيشاني اش پر از چين شده بود..و لبهايش مي لرزيدند..دكتر ستوده دستش را روي شانه اش گذاشت...تعجب كردم...دفعه هاي قبل كه او را مي ديد فحش مي داد..جيغ مي كشيد و هلش ميداد...از دكتر فراري بود و حتي گاهي لگد به او مي زد .دوست نداشت ستوده به او نزديك شود...
غزال سرش را نزديكم آورد و اهسته گفت:"كامي جوون...ش ش ش شش شع شع شعله رو ببوس..خيلي ببوس...كامي ...سا سالگرد ازدواجتون مممباررك مبارك".بعد آرام با دكتر ستوده تپه را بالا رفت و سوار ماشين سفيد شد.وقتي توي ماشين نشست سرش را چرخوند عقب.ماشين راه افتاد. دستانش را چسباند به شيشه.خيس عرق شده بودم.
بروبان قوطي بنفش را باز كردم و كاغذ كادو را پاره كردم.قلبم از ترس داشت از حنجره ام مي زد بيرون..
چيزي كه در آن قوطي ديدم انگشت شماره سه دست راستش بود.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33028< 15


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي